معرفی وبلاگ
به نام خداوند یکتا هدف از نوشتن این وبلاگ حفظ و زنده نگهداشتن یاد شهدا و ادامه راه این عزیزان به عنوان یک وظیفه می باشد. امیدوارم فرصتی باشد تا ما نیز دینمان را ادا کنیم و از قافله جا نمانیم. این را بدانیم فقط با ارج نهادن به مقام والای شهدا به این هدف مهم نائل نخواهیم شد، مگر این که در عمل حرف هایی برای گفتن داشته باشیم. امیدوارم خداوند همه ما را عاقبت به خیر کند و در روز قیامت سرافنکده و شرمنده نباشیم.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 108432
تعداد نوشته ها : 29
تعداد نظرات : 3
تماس با ما
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

یک نگاه انار کرد، یک نگاه به چشمهای منتظر خرابه نشین.

نگاه های منتظر و نیاز آلود مرد بیمار، چهره معصوم و منتظر فاطمه (س) را جلوی چشمانش آورد. چقدر بار خواهش این نگاه ها سنگین بود و چقدر این تصمیم سخت...

به آرامی در را باز کرد. خدا خدا می کرد فاطمه اش خواب باشد.
بعد از مدت ها فاطمه (س) یک تقاضای کوچک از او داشت.
نتوانسته بود دست رد به سینه پیرمرد بزند، حالا از نگاه  به چشم های زهرا (س) شرم داشت.
وارد خانه شد. فاطمه (س) را دید، اما شادمان با طبقی از انار بهشتی در برابرش.
                                                                                             النهایی ج 2 ص 342
دسته ها : داستان
سیم 11 1393 20:36

ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نيامده بودند پاى كار. من و يكى از بچه ها كه راننده بيل مكانيكى بود، شب در همان نزديك ارتفاع 143 فكه، كنار دستگاه خوابيده بوديم. از صبح شروع كرديم به كار و منتظر آمدن بچه ها نشديم.

هرچه زمين را با بيل مكانيكى زيرورو مى كرديم، خبرى نمى شد. راننده هم خسته شد. خسته و كلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را كه براى خوردن با خودمان آورده بوديم، داخل كلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه ها اين بود كه در اين اطراف شهيد پيدا نمى شود و بهتر است وسايل را جمع كنيم و برويم به ارتفاع 146. اينجا ديگر هيچى ندارد. بچه ها كم كم آمدند.

دو ساعت و نيم مى شد كه دستگاه روى يك منطقه كار مى كرد. گير كرده بود. نه مى توانست زير پاى خودش را محكم كند و بيايد جلو، و نه مى توانست بيل بزند و زمين را بكند. رو به راننده گفتم: «بيا پايين و دستگاه را بگذار تا نيم ساعتى در جا كار كند، بعد آن را مى بريم روى ارتفاع 146».

آمد پايين. رفتيم در سايه دستگاه نشستيم تا استراحت كنيم. همانجا دراز كشيدم و كلاه حصيرى اى را كه داشتم، روى صورتم كشيدم تا چُرتى بزنم. يكى از سربازها گفت:

 - برادر شاد كام... اين پرنده را نگاه كن، اينجا روى دستگاه نشسته...

دسته ها : داستان
بیست و هشتم 3 1391 21:21

اين يك داستان واقعي است!

 اين خاطره را اولين بار سال 1370 در كتاب "ياد ياران" منتشر كردم و مقام معظم رهبري، پس از خواندن آن كتاب، يك صفحه مطلب زيبا نوشتند.

 1/3/1361 - جاده اهواز به خرمشهر

 تيپ 8 نجف اشرف به فرماندهي سردار شهيد "احمد كاظمي"

 گردان 2 ثامن الائمه به فرماندهي "قاسم محمدي"

 گروهان 1 به فرماندهي برادر "شاملو"

 دسته 1 به فرماندهي شهيد "امير محمدي"

 آفتاب هنوز مرخص نشده بود كه سوار بر كاميون هاي ايفا، به طرف خط شلمچه حركت كرديم. هوا ديگر تاريك شده بود. جاده خاكي سياه را - كه براي جلوگيري از بلند شدن گرد و خاك به هنگام تردد، روغن سوخته رويش پاشيده بودند - طي كرديم تا به خاكريز اصلي رسيديم.

 از كاميون ها پياده شديم و در ظلمات شب، پشت سر يكديگر راه را تشخيص داده، خود را به خاكريز خط مقدم شلمچه رسانديم. آن جا كه جلوتر از آن كسي نبود. از نظر آب، جيره خشك (نان خشك، بيسكوئيت، پسته، يك كنسرو تن ماهي و يك كمپوت) خود را ساختيم. يكي يكي و دوتا دوتا از خاكريز بالا رفتيم و به دشت روبه رو سرازير شديم.

 تيربارهاي دوشكا، دشت را نامنظم و پراكنده زير آتش گرفته بودند. ضدهوايي شليكا (چهار لول) زمين را سرخ مي كرد و چتر آتشين بالاي سرمان مي كشيد. پنداري آسمان سينه گرفته اش را صاف مي كند. خاكريزها را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتيم تا به جايي كه امكان جلوتر رفتن وجود نداشت، رسيديم. گلوله آر پي جي اي از بالاي سرمان رد شد. ارتفاع خاكريز كم بود. سراسيمه به طرف سينه كش خاكريز رفتيم كه با فرياد بچه ها و مشاهده سيم خاردار، دريافتيم كنار خاكريز، مين گذاري شده است.

 

دسته ها : داستان
بیست و هشتم 3 1391 20:54

 

نويسنده : منوچهر رضايي

موضوع :داستان ايثار و شهادت و دفاع مقدس

نشسته بود روي پيت خلبي ، زير سايه ي نارون زل زده بود به خانه ي مقابل . خانه اي كه حالا خانه نبود . ويرانه اي بود با نخلي سياه گيسو ، شكسته كمر ميان آجرها و آهن هاي عمود و لخت . با دري افتاده و ديواري پر از تركش ها ي ريز و درشت .

اگر پلك نمي زد . ، حتي اگر حركت نمي كرد نمي شد آن هيبت سياه و در غبار نشسته را زنده است .

 

دو خط باريك از گوشه ي چشم ها ، غبار گونه ها را شسته بود و بعد از گذر از زير گيسو هاي پريشان حنا بسته اش رسيده بود . به خال آبي چانه اش . صدا هاي دور را نمي شنيد اما اگر صداي انفجار يا شليك گلوله اي نزديك بود خودش را جمع مي كرد و پشتش را فشار مي داد به آجرهاي داغ ديوار

دسته ها : داستان
بیست و دوم 3 1391 20:40
X