معرفی وبلاگ
به نام خداوند یکتا هدف از نوشتن این وبلاگ حفظ و زنده نگهداشتن یاد شهدا و ادامه راه این عزیزان به عنوان یک وظیفه می باشد. امیدوارم فرصتی باشد تا ما نیز دینمان را ادا کنیم و از قافله جا نمانیم. این را بدانیم فقط با ارج نهادن به مقام والای شهدا به این هدف مهم نائل نخواهیم شد، مگر این که در عمل حرف هایی برای گفتن داشته باشیم. امیدوارم خداوند همه ما را عاقبت به خیر کند و در روز قیامت سرافنکده و شرمنده نباشیم.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 108379
تعداد نوشته ها : 29
تعداد نظرات : 3
تماس با ما
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

 

رداني‌پور توضيحي از عمليات دارخوين داد و به شهيد بهشتي گفت تشريف بياوريد و براي رزمندگان صحبت كنيد. آقاي بهشتي گفتند: بايد براي امور قضايي به شهر بهبهان بروم ولي چاره‌اي ندارم جز اينكه برنامه‌ها را تغيير بدهم و ...

 

دسته ها : خاطرات
جهاردهم 5 1393 18:55

سردار عليپور همرزم شهيد علي هاشمي گفت: سال ۸۲ در كمپ نفت نشسته بودم كه از بيسيم صدا آمد خودتان را سريع برسانيد به يكسري استخوان برخورد كرده‌ايم.

 

دسته ها : خاطرات
سیزدهم 5 1393 19:15
 
شهيد ايرج عبدي در آخرين روزهاي عمر خود و درست ۲ روز مانده به شهادتش در عمليات بيت‌المقدس ۷ مطالب قابل توجهي را نوشت.
دوازدهم 5 1393 15:16

    جنگ را فراموش نكني

حسين خرازي تصميم به ازدواج گرفته بود و براي عمل به اين سنت نبوي از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و مي‌خواهم با همين پول خانه و ماشين بخرم و زن هم بگيرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوي بسيار، دختري مؤمنه را برايش در نظر گرفت و جلسه خواستگاري وي برقرار شد و آن دو به توافق رسيدند. او كه ايام زندگي‌اش را دائماً در جبهه سپري كرده بود اينك بانويي پارسا را به همسري برمي‌گزيد. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبير انقلاب امام خميني (ره) برگزار شد. لباس دامادي او پيراهن سبز سپاه بود. دوستانش به ميمنت آن شب فرخنده يك قبضه تيربار گرنيوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وي هديه دادند و بر روي آن چنين نوشتند: «جنگ را فراموش نكني!» فردا صبح حسين تيربار را به پادگان بازگرداند و به اسلحه‌خانه تحويل داد و با تكيه بر وجود شيرزني كه شريك زندگي او شده بود به جبهه بازگشت.

راوي:همرزم شهيد

 

عشق عاقل

در عمليات خيبر، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داده بود. حسين در اوج درگيري به محلي رسيد كه دشمن آتش بسيار زيادي روي آن نقطه مي‌ريخت. او به ياري رزمندگان شتافت كه ناگهان خمپاره‌اي در كنارش به فرياد نشست و او را از جا كند و با ورود جراحتي عميق بر پيكر خسته‌اش، دست راست او قطع گرديد. در آن غوغاي وانفسا، همهمه‌اي بر پا شد. «خرازي مجروح شده! اميدي بر زنده ماندنش نيست.» همه چيز مهيا گرديد و پيكر زخم خورده او به بيمارستان يزد انتقال يافت. پس از بهبودي، رازي را براي مادرش بازگو كرد كه هرگز به كس ديگري نگفت: «حالم هر لحظه وخيمتر مي‌شد تا اينكه يك شب، بين خواب و بيداري، يكي از ملائك مقرب درگاه الهي به سراغم آمد و پرسيد: «حسين! آيا آماده رفتن هستي، يا قصد زنده ماندن داري؟» من گفتم: «فعلاً ميل ماندن دارم تا با آخرين توان، به مبارزه در راه دين خدا ادامه دهم.» به همين جهت او تا لحظه آخر، عنان اختيار بر گرفت و هرگز از وظيفه‌اش غافل نماند.

راوي:مادر شهيد

 

دعوت پرفيض

حسين دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را براي شهيد شدن كاملاً آماده كرده‌ام.» او كه روحي متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتي متوجه شد ماشين غذاي رزمندگان خط مقدم در بين راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بيسيم از مسئولين تداركات خواست تا هر چه زودتر، ماشين ديگري بفرستند و نتيجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتي ماشين جلوي سنگر ايستاد و حاج حسين در حالي كه دشمن منطقه را گلوله باران مي‌كرد براي بررسي وضعيت ماشين از سنگر خارج شد. يكي از تخريب‌چي‌ها در حال مصاحفه با او مي‌خواست پيشاني‌اش را ببوسد كه ناگهان قامت چون سرو حسين بر زمين افتاد. اصلاً باورم نمي‌شد حتي متوجه خمپاره‌اي كه آنجا در كنارمان به زمين خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند كردم. تركشهاي موثر و درشتي به سر و گردن او اصابت كرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسين از زمين به سوي آسمان پركشيد و پيشاني او جايگاه بوسه عرشيان گشت

منبع:كتاب سيماي سرداران شهيد

 

آخرين ديدار

در مدت جنگ من و پسرم 2 همرزم بوديم. حسين فرمانده لشگر بود و من اغلب به امور تداركاتي و امدادگري مي‌پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بيمارستان شهيد بقايي اهواز آمد و در حالي كه با همان يك دست رانندگي مي‌كرد در حين گشت داخل شهر، شروع به صحبت كرد: «بابا من از شما خيلي ممنونم چون همه از شما راضي هستند به خصوص رييس بيمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم كردي.» من كه سربازي در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ام وظيفه‌اي در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي بوده، كار من در مقابل اين خدمت و فداكاري كه تو انجام مي‌دهي، هيچ است و اصلاً قابل مقايسه نيست.» اين آخرين ديدار ما بود و سالهاست كه مشام جان من از عطر خوش صحبتهاي حسين در آن روز معطر است

راوي:پدر شهيد

 

راننده قايق

يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجي جوان كه او را نمي‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.» حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمي‌ جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشسته‌ايم و عرق مي‌ريزيم، فكر نمي‌كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مي‌كند؟» با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر مي‌كنيد غير از اين است؟» قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراض‌آميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودي‌ها حاضر به عقب‌نشيني نبود و ادامه داد. بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را مي‌گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مي‌كنم.» و حاج حسين چيزي نگفت. او مي‌خواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد

راوي :حسن شريعتي

 

حضور در جبهه

قلب جبهه‌هاي غرب و جنوب از ابتدا در حضور عاشقانه او مي‌تپيد و جبهه مجذوب تكاپوي خالصانه‌اش، برگي زرين از آغاز تا انتها را نقش داد.

بقيه در ادامه مطلب

 

 

دسته ها : خاطرات
بیست و ششم 1 1392 21:3

توي خانواده مسلمان‌ها ما مي‌رويم سلام مي‌كنيم و مي‌گوييم از هيئت آمديم از بسيج، پايگاه ابوذر، بالاخره يك چيزي مي‌گوييم و كارتي نشان مي‌دهيم، اما ...

به گزارش جهانن به نقل از خبرگزاري دانشجو، صبح روز كريسمس يعني عيد پاك ارامنه، آقا فرمودند خانه چند ارمني و عاشوري اگر برويم خوب است.

 
ما آدرسي از ارامنه نداشتيم. سري به كليساهاي‌شان زديم كه آن‌ها از ما بي‌خبرتر بودند. رفتيم بنياد شهيد، ديديم خيلي اطلاعات ندارند. كمي اطلاعات خانواده شهدا را از بنياد شهيد، مقداري از كليساها و يك سري هم توي محله‌ها پيدا كرديم و با اين ديدگاه رفتيم.
 

صبح رفتيم گشتيم توي محله مجيديه شمالي، دو سه تا خانواده پيدا كرديم. در خانواده‌ها را زديم و با آن‌ها صحبت كرديم.

 
توي خانواده مسلمان‌ها ما مي‌رويم سلام مي‌كنيم و مي‌گوييم از هيئت آمديم از بسيج، پايگاه ابوذر، بالاخره يك چيزي مي‌گوييم و كارتي نشان مي‌دهيم. بين ارمني‌ها بگوييم كه از بسيج آمديم كه بالاخره فرهنگش... بگوييم از دادستاني آمديم كه بايد در بروند. كارت صداوسيما نشان داديم و گفتيم از صداوسيماي جمهوري اسلامي ايران هستيم.

 

امشب شب كريسمس كه شب پاك شماهاست مي‌خواهيم فيلمي از شماها بگيريم و روي آنتن بفرستيم.

                                                              ***

براي نماز مغرب‌وعشا با يك تيم حفاظتي وارد مجيديه شديم. گفتيم اسكورت كه حركت كرد به ما ابلاغ مي‌كنند، مي‌رويم سر كارمان ديگر. اسكورت هم به هواي اين‌كه ما توي منطقه هستيم با بي‌سيم زياد صحبت نكنند كه مسير لو نرود، روي شبكه بالاخره پخش مي‌شود ديگر. چيزي نگفتند. يك آن مركز من را صدا كرد با بي‌سيم گفتم به گوشم.

 

موردمان را گفت كه شخصيت سر پل سيدخندان است. سر پل سيدخندان تا مجيديه كم‌تر از سه چهار دقيقه راه است. من سريع از ماشين پياده شدم. در خانه را زدم. خانمي آمد دم در، در را باز كرد. ما با ياالله ياالله خواستيم وارد شويم، ديديم نمي‌فهمد كه. بالاخره وارد شديم. چون كار بايد مي‌كرديم. گفتيم نودال و اَمپِكس و چيزايي كه شنيده بوديم، كارگردان و اين‌ها بروند تو.

 
                                                              ***

 
كارگردان رفت پشت‌بام پست بدهد، اَمپِكس رفت توي زيرزمين پست بدهد، آن رفت توي حياط پست بدهد. پست بودند ديگر حالا. فيلممان بود. يك ذره كه نزديك شد، بي‌سيم اعلام كرد كه ما سر مجيديه هستيم.

 

من هم با فاصله‌اي كه بود به اين خانم چون احيا بشود، اين‌جوري جلوي آقا نيايد، گفتم: ببخشيد! الآن مقام معظم رهبري دارند مشرف مي‌شوند منزل شما.

 

دسته ها : خاطرات
پنجم 7 1391 19:45
X