معرفی وبلاگ
به نام خداوند یکتا هدف از نوشتن این وبلاگ حفظ و زنده نگهداشتن یاد شهدا و ادامه راه این عزیزان به عنوان یک وظیفه می باشد. امیدوارم فرصتی باشد تا ما نیز دینمان را ادا کنیم و از قافله جا نمانیم. این را بدانیم فقط با ارج نهادن به مقام والای شهدا به این هدف مهم نائل نخواهیم شد، مگر این که در عمل حرف هایی برای گفتن داشته باشیم. امیدوارم خداوند همه ما را عاقبت به خیر کند و در روز قیامت سرافنکده و شرمنده نباشیم.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 108570
تعداد نوشته ها : 29
تعداد نظرات : 3
تماس با ما
Rss
طراح قالب
GraphistThem252

توي خانواده مسلمان‌ها ما مي‌رويم سلام مي‌كنيم و مي‌گوييم از هيئت آمديم از بسيج، پايگاه ابوذر، بالاخره يك چيزي مي‌گوييم و كارتي نشان مي‌دهيم، اما ...

به گزارش جهانن به نقل از خبرگزاري دانشجو، صبح روز كريسمس يعني عيد پاك ارامنه، آقا فرمودند خانه چند ارمني و عاشوري اگر برويم خوب است.

 
ما آدرسي از ارامنه نداشتيم. سري به كليساهاي‌شان زديم كه آن‌ها از ما بي‌خبرتر بودند. رفتيم بنياد شهيد، ديديم خيلي اطلاعات ندارند. كمي اطلاعات خانواده شهدا را از بنياد شهيد، مقداري از كليساها و يك سري هم توي محله‌ها پيدا كرديم و با اين ديدگاه رفتيم.
 

صبح رفتيم گشتيم توي محله مجيديه شمالي، دو سه تا خانواده پيدا كرديم. در خانواده‌ها را زديم و با آن‌ها صحبت كرديم.

 
توي خانواده مسلمان‌ها ما مي‌رويم سلام مي‌كنيم و مي‌گوييم از هيئت آمديم از بسيج، پايگاه ابوذر، بالاخره يك چيزي مي‌گوييم و كارتي نشان مي‌دهيم. بين ارمني‌ها بگوييم كه از بسيج آمديم كه بالاخره فرهنگش... بگوييم از دادستاني آمديم كه بايد در بروند. كارت صداوسيما نشان داديم و گفتيم از صداوسيماي جمهوري اسلامي ايران هستيم.

 

امشب شب كريسمس كه شب پاك شماهاست مي‌خواهيم فيلمي از شماها بگيريم و روي آنتن بفرستيم.

                                                              ***

براي نماز مغرب‌وعشا با يك تيم حفاظتي وارد مجيديه شديم. گفتيم اسكورت كه حركت كرد به ما ابلاغ مي‌كنند، مي‌رويم سر كارمان ديگر. اسكورت هم به هواي اين‌كه ما توي منطقه هستيم با بي‌سيم زياد صحبت نكنند كه مسير لو نرود، روي شبكه بالاخره پخش مي‌شود ديگر. چيزي نگفتند. يك آن مركز من را صدا كرد با بي‌سيم گفتم به گوشم.

 

موردمان را گفت كه شخصيت سر پل سيدخندان است. سر پل سيدخندان تا مجيديه كم‌تر از سه چهار دقيقه راه است. من سريع از ماشين پياده شدم. در خانه را زدم. خانمي آمد دم در، در را باز كرد. ما با ياالله ياالله خواستيم وارد شويم، ديديم نمي‌فهمد كه. بالاخره وارد شديم. چون كار بايد مي‌كرديم. گفتيم نودال و اَمپِكس و چيزايي كه شنيده بوديم، كارگردان و اين‌ها بروند تو.

 
                                                              ***

 
كارگردان رفت پشت‌بام پست بدهد، اَمپِكس رفت توي زيرزمين پست بدهد، آن رفت توي حياط پست بدهد. پست بودند ديگر حالا. فيلممان بود. يك ذره كه نزديك شد، بي‌سيم اعلام كرد كه ما سر مجيديه هستيم.

 

من هم با فاصله‌اي كه بود به اين خانم چون احيا بشود، اين‌جوري جلوي آقا نيايد، گفتم: ببخشيد! الآن مقام معظم رهبري دارند مشرف مي‌شوند منزل شما.

 

دسته ها : خاطرات
پنجم 7 1391 19:45

خاطرات شهيد ابراهيم هاديشهيد ابراهيم هادي

 اين شهيد بزرگوار يك ورزشكار قوي بوده ولي اخلاق خوبي كه داشته باعث شده خيلي ها شيفته ي او گردند. تا جايي كه خدا هم خريدار او شد و به درجه رفيع شهادت نائل گشت.

  6 خاطره شيرين و جذاب :

 1- پلاستيك به جاي ساك ورزشي:

  حدود سال 1354بود كه مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد و يكي از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بي مقدمه گفت: داداش ابراهيم ، تيپ وهيكلت خيلي جالب شده.وقتي داشتي تو راه مي اومدي دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف مي زدن،شلوار وپيراهن شيك كه پوشيده بودي و از ساك ورزشي هم كه دستت بود، كاملاً مشخص بود ورزشكاري.

 ابراهيم با شنيدن اين حرفها يك لحظه جاخورد. انگار توقع چنين حرفي را نداشت و خيلي توي فكر رفت.

 ابراهيم از آن روز به بعد پيراهن بلند و شلوار گشاد مي پوشيد و هيچ وقت هم ساك ورزشي همراه نمي آورد و ...

دسته ها : خاطرات
بیستم 6 1391 18:27

 بسمه تعالي

شهيد امير حاج اميني

 در بخشي از خاطرات احسان رجبي در يكصد و شصت و پنجمين شب خاطره حوزه هنري آمده است: وقتي جنگ شروع شد، من چهارده ساله بودم؛ دلم مي‌خواست به همراه بچه‌‌هاي محله در جبهه حضور پيدا كنم اما برادر بزرگم مانع رفتنم مي‌شد تا اينكه يك سال گذشت و برادر و خانواده رضايت دادند به جبهه بروم.

حضور من در جبهه، مصادف بود با عمليات والفجر مقدماتي؛‌ ‌در آن جا من به عنوان نيروي ساده مشغول شدم. خوب يادم هست كه قبل از اعزام نخستين فرمانده ما «مهدي جاويدي»، با ما اتمام حجت كرد؛ تا شايد افراد كم سن و سالي مثل من اگر ترديدي دارند پشيمان شوند و برگردند سر درس و زندگي خودشان يا اين كه نيروهاي زبده را شناسايي كند.

فرمانده همه را به صف كرد و خيلي جدي گفت «ببينيد عزيزان من! جبهه جنگ،‌ به اين سادگي كه شما تصور مي‌كنيد نيست. آنجا جنگ واقعيه،‌ توپ و تير و تانك و آتيشه، دست و پا قطع شدن داره، سر پريدن داره و ...»؛ فرمانده هر چه گفت هيچكس خم به ابرو نياورد و كوچكترين خدشه‌اي به عزم و اراده‌اش وارد نشد. از آن به بعد هر جا عملياتي بود خودم را مي‌رساندم.

نخستين خاطره‌ام را از عكس «شهيد اميني» شروع مي‌كنم؛ در كربلاي 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قيمتي شده بايد خط و خاكريز حفظ شود. در چنين شرايط خطرناكي من و [شهيد] جان‌بزرگي ....

 

 

 

دسته ها : خاطرات
هفدهم 6 1391 20:47
X